یوسف چو رخت ماهی در خواب ندیده ست این
خورشید چنان زلفی در تاب ندیده ست این
دو چشم چو بادامت در خواب بود دایم
بادام چنان چشمی در خواب ندیده ست این
محراب دو ابرویت طاق است درین عالم
طاقی که چنان هرگز محراب ندیده ست این
بویی که دهد زلفت گلزار کجا دارد؟
خونی که خورد لعلت عناب ندیده ست این
بالای تو گر بیند، مهتاب شود سایه
خود سایه بالایت مهتاب ندیده ست این
نقشی که رخت دارد در آب دو چشم من
یک چشم چنان نقشی در آب ندیده ست این
صد حرف فرو خوانده ست از دفتر تو خسرو
بی دایره عشقت یک باب ندیده ست این